..

دوشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۳

امروز فکر های جالبی تو ذهنم نیست!
یه کمی منصرف شدم.
حوصله ام هم حسابی سر رفته ، هیچی گرمم نمیکنه ، حتی آهنگایی که همیشه بهم کمک میکردن نمیتونن بهم کمک کنن.
احساس میکنم تو هم خیلی شل هستی و احساس میکنم سر هر چیزی باید باهات یحث کنم و سر هیچی نمیتونیم اتفاق نظر بیدا کنیم !
یه عمر عدم اتفاق نظر راجع به همه چبز جز سفر !
همه چیز رو باید بهت توضیح بدم و برعکس.
اینا ولی هیچ دلیل نمیشه.. ! تو واقعا از نظر من منحصر بفردی. وقتی طلوع میکنی گرم میشم.

هیچ نظری موجود نیست: