دوباره دیروز قدرتم رو بدست آورده بودم و خیلی میخواستمت.
دیشب خدا توی دل من اومده بود. مثل یه آتشفشان شده بودم.
اتاق روشن شده بود و محبت به همه جا میتابید.
همه زشتی ها دور شده بودن و ذات هرچیز نمایان بود.
من دیدم که چفدر دوستت دارم و ارزش تو رو درک کردم.
ما خدا رو تو دلمون فراموش کردیم. گاهی کورسویی از نورش رو احساس میکنیم و بقیه اوقات نمی بینیمش.
تناقضات خدای ما شدن.
کاشکی همیشه آتشفشان بودم.
دوشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۳
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر