اگه عمری باشه از سفر برگردم یکی دوتا عکس خوب میارم به عنوان سوغاتی.
چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۳
پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۳
من معتقدم که آدم مجبور نیست در مورد چیزی که خوب ازش اطلاع نداره  حرف بزنه! آدم دور و اطرافش رو که نگاه میکنه میبینه پر از اینجور حرفای ندونسته است. درضمن فقط اینطور حرفها نیست، از اون بدتر حرفهاییه که پشت سرشون فکر نیست!!
من تصمیم گرفتم برای اینکه از تاثیر اینجور حرفهای بی اساس درامان باشم، از یه فیلتر مخصوص استفاده کنم و قبل از اینکه حرف اثر خودش رو بذاره نشنومش. 
چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۳
جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۳
Calling all stations 
Can anybody tell me, tell me exactly where I am 
I've lost all sense of direction 
Watching the darkness closing around me 
Feeling the cold all through my body 
That's why I'm calling all stations 
In the hope that someone hears me 
A single lonely voice 
I feel the sensation disappearing 
There's a tingling in my arms 
And there's a numbness in my hands 
All the broken promises 
All my good intentions don't add up to very much 
And I realise whatever happened, whatever happened 
I remember all the moments that I've wasted in my life 
All the things I was always gonna do 
Why is it now when it's too late 
That I've finally realised it's important to me 
To think that everything that's dear to me 
And is always in my heart 
Could so easily be taken 
And it's tearing me apart 
Going over and over in my mind 
I relive it one second at a time 
Calling all stations 
Can anybody tell me, tell me exactly where I am 
How different things look when your all on your own 
Watching the darkness closing all around me 
All around me 
And I'm lost with feeling 
Of your arms to remind me 
Of everything that's dear to me 
And is always in my heart 
Could so easily be taken 
And it's tearing me apart 
Going over and over in my mind 
I relive it one second at a time 
Don't you know there's never been a moment 
When I haven't had the thought 
That everything that's dear to me 
And is always in my heart 
Could so easily be taken 
And it's tearing me apart 
Going over and over in my mind 
I relive it one second at a time 
As I sit here in the darkness 
Feeling so alone 
And everything that's dear to me 
And is always in my heart...
پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۳
دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۳
یکشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۳
پریروز یه فرصتی پیش اومد تا یکی از دوستای قدیمیام رو ببینم. یه ساعت و نیم قدم زدیم.
چیزی که دستم اومد این بود که برنامه نویسی برای اینترنت ازچندین بخش تشکیل شده. 
برنامه نویسی اینترنت
برنامه نویسی سرور اینترنت
برنامه نویسی صفحات اینترنتی
و حتما چیزای دیگه ای که من هنوز نمیدونم.
اول آخری رو بگم. شامل برنامه هایی میشه که روی صفحات  نوشته میشه و بعد از اینکه صفحه توسط سرویسگیرنده دریافت شد روی کامپیوتر اون اجرا  میشه. این شامل اسکریپتها و اشیاء اکتیوایکس و ... به عنوان مثال این بازیهای یاهو ..
دیگری سری برنامه هاییه که روی سرویس دهنده اجرا میشن. این خودش بحث مفصلی هستش که من هنوز خوب دستهبندیهاش رو نمیدونم. اما برنامههایی هستن که درخواستهای http رو میگیرن و خروجی اغلب از جنس صفحه html برمیگردونن.
مثال: سرویسهای وبلاگ
سیستم های ثبت نام اینترنتی...
سری دیگه برنامهها در یه سطح پایینترن. در حقیقت برنامههای هستن که از پروتکل خودشون برای ارتباط توی اینترنت استفاده میکنن. مثلا فرض کنید برنامه آپدیت شدن آنتیویروس نورتون. برنامهای هستش که وصل میشه به سرور مخصوصی و باهاش صحبت میکنه تا متوجه بشه که چکار باید بکنه.
مثال دیگه این برنامههای مسنجر هستش.
واقعا اطلاعاتم ناقصه، میدونم. اما این شروع همون روش یادگیری منه:
تکرارکردن + از دور دیدن + مرتب کردن
اینایی که اینجا نوشتم از دور دیدن بود و یه دید کلی راجع به برنامهنویسی در بستر اینترنت به من میداد. حالا باید هی تکرار کنم: لیست بالا رو مرور کنم،   کم و زیاد کنم، تکمیل کنم ودرموردش فکر کنم تا یاد بگیرم. الان یه عالمه مطلب پخش و پلا تو ذهنمه که باید مرتب بشه.
جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۳
اولین پشت پا به عشق:
دیروز به علتی گذارم به آرشیو مجلات و کاغذ های قدیمیم افتاد و باعث شد که یه مدتی به گذشته ام برگردم.
یه کمی تاسف خوردم به این که چه زود عمر میگذره اما سعی کردم به این موضوع توجه نکنم. این سفر" کوتاه وبلند" خیلی برام جالب بود. یه پسری رو دیدم که خودش رو خوب نمیشناسه، البته مشکلی هم از این بابت احساس نمی کنه. توی بعضی از یادداشت های شخصیم جای خالی یه احساسی رو دیدم که اونموقع نمیشناختمش و حدس هم نمیزدم آیا وجود داره و چطوریه...
یه سری از مشغولیتهای قدیمی ام رو مرور کردم. از جمله یه مساله هندسه که حل کردنش خیلی بهم چسبید. مجله های نجوم رو ورق زدم که مال سالهای 72 بود و هر صفحه اش منو دوباره به اون رویاهای قدیمی میبرد. آگهی هایی که راجع به تلسکوپها داده بودن و من همیشه با حسرت نگاهشون میکردم. مجله کامپیوتر، اون سر مقاله های عجیبش و مطالب باحالش که اون موقع خیلی برام مفهوم نبود. دفترچه کامپیوتر سال اول دبیرستانم هم اون وسط بود... یه هو فکری به سرم رسید. من اون موقع به یه چیزایی علاقه داشتم ولی خودم خوب اینو نمیدونستم.
من چرا موقع انتخاب رشته با خودم درگیر شده بودم!؟ شکی نبود که من به علوم کامپیوتری علاقه داشتم ولی اون موقع به علایقم پشت کردم و رشته ای رو انتخاب کردم که به نظرم منطقی تر می آمد. این مثل یه کشف باستان شناسی برام بود! متاسفم که اینطور شد. البته من هیچگاه عشق خودم رو فراموش نکردم... اما هیچوقت هم اینطور واضح به کاری که کرده بودم فکرنکردم!
این سفر کوتاه و بلند بار دیگه شیرینی و تلخی این دنیا رو بهم نشون داد.


